آدمها که از هم دور میشن از رفتارشون معلومه،
لازم نیس برن یه شهر دیگه یا یه کشور دیگه،
میتونن تو همین شهر بمونن و ازت دور بشن!
میتونن نزدیکت باشن اما دیگران رو به تو ترجیح بِدن!
و من یاد گرفتم این روزا کسی برای دلتنگی دیگران حوصله نداره...!
یه وقتاییم اوضا اونجوری که میخوای پیش نمیره...
شب که داری میخوابی همه چیز خوبه،
اما فردا صب که پامیشی همه چیز تغییر کرده!
دیگه هیچی اونجوری که بوده نیس!
عوض شده! تغییر کرده!
خودتم نمیدونی چرا! نمیفمی چی شده!
شایدم زیادی حساس شدی، زیادی نازک نارنجی شدی، نمیدونم...
فقط میدونم از یه جایی به بعد دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.
قرار نبود عاشقت باشم
اما...
گاهی همینجوری است
گوش میدهی، نگاه میکنی، دلت میریزد
و دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست
هیچ کارش نمیتوانی بکنی
دوست داری زُل بزنی به یک گوشه
فرو بروی در خودت
چندبار صدایت کنند و نشنوی، اصلن حس نکنی
میدانی
چون دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست
هیچ چیز...
من روزهای گذشتهام را میخواهم
روزهایی که هنوز تو را نمیشناختم
روزهایی که همه دغدغهام این بود، چرا تنهایی بیرون میروم
نه شبیه امروز با یک جای خالی، که همیشه با من است...
بیچاره من که بی تو با یاد تو خوابش نمیبرد
بیچاره من که تصویرت از ذهنش نمیرود
بیچاره من که نبودنت را باور ندارد
بیچاره چشمی که به راه مانده
بیچاره منِ بیچاره
مهم نیست براش بهترینارو فراهم کنم!
مهم نیست بخاطرش از همه چیزم بگذرم!
مهم نیست من چیکار میکنم!
هیچکدوم مهم نیست اگه اون به یکی دیگه احساس داشته باشه...
نیستی که دستت را بگیرم ببرمت همان پارک که اولین بار دیدمت!
که قدم بزنیم، از ما شدن بگوییم!
نیستی که اولین بار ببوسمت همانجا زیر حسادت گنجشکها!
نیستی که عاشقترت شوم!
آه افسوس که مرا به بهشت راه نمیدهند...
آدمها میمیرند خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنید
حتی قبل از اینکه خودشان بفهمند
اینروزها آدمها ایستاده میمیرند، در حال راه رفتن، فکر کردن
اینروزها آدمها با یک نه شنیدن میمیرند با یک روی برگرداندن با یک رفتن...
این روزها آدمها خستهاند
هوایشان را داشته باشید...
زمستان مادر طبیعت است
زمستان با پوششی از حریر درختان را میخواباند
برایشان ترانه میخواند
که آشفته نشوند
که آرامش یابند
زمستان با غم و اندوه درختان را به بهار میسپرد
و بهار بیهیچ زحمتی وارث همه سبزی درختان میشود
زمستان همه درد است...
زمستان همیشه تنهاست...
واژهها جایی در هوا معلقند! جایی در برزخ افکار!
هروقت که بخواهند نوشته شوند، به سراغت میآیند!
لازم نیست تلاش کنی، خودشان پیدایت میکنند!
حسشان میکنی، به وقتش...
گاهی در تاریکی مطلق، سوسوی نوری تو را جلب میکند!
امیدوار به سویش میدوی...
اما وقتی میرسی میفهمی نور ستارهایست که سالها قبل مرده و اکنون به تو رسیده!
و باز تاریکی مطلق...