۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

گیج، سردرگم، مبهوت

امروز اولین روزیه که وارد ۳۲ سالگی شدم
نمیدونم الان ۳۱ حساب میشه یا ۳۲
به قول امیر ۳۱ یا ۳۲ کی اهمیت میده؟! گور بابای دنیا
مهم اینه که حس خوبی ندارم این روزا
گیج، سردرگم، مبهوت
نمی‌دونم چم شده
دلخوشی‌ها هست، اتفاقا این روزا بیشتر می‌رم بیرون، لبخند می‌زنم، می‌رقصم، اما شاد نیستم
آدما هم هستن، اما واقعا بود و نبودشون اونقدرا تاثیری نداره
دلتنگم شاید
یه دلتنگی عجیب که نمی‌خوام به روی خودم بیارم
این روزا گیجم، نمی‌دونم چی می‌خوام
هدف مشخصی ندارم، زندگیم یه جورایی دیگه لذتبخش نیست
یه چیزایی کم داره، نمی‌دونم چی
می دونم اما نمی‌خوام بدونم
دیگه حتی واسه کارم انگیزه‌ای ندارم
این روزا مادرم خیلی اصرار می کنه بریم خواستگاری
می‌ریم اما هیچکدوم رو نمی‌خوام بشناسم، فقط دنبال بهونه می‌گردم که بگم به درد هم نمی‌خوریم
از دور خیلیا می‌گن اوضاش خوبه داره حال می‌کنه ولی از نزدیک فقط خودمم، تنها...
این روزا، ۶ قرص مختلف می خورم در روز ولی هیچ‌کدوم فایده نداره، لعنتی حتی رنگی هم نیستن!
یه زمان دلم ميخواست بتونم یه کارایی رو انجام بدم، بتونم حرفایی که دلم می‌خواد و نمی‌شه زد رو بزنم، الان می‌تونم ولی نمی‌دونم ارزشش رو داره یا نه
به هرحال هربه‌دست آوردنی آسون نیست، گاهی باید یه چیزایی رو از دست بدی
نمی‌دونم ارزشش رو داشت یا نه
این روزا درگیرم، نمی‌دونم کجام
یه کما
یه بی حسی مطلق
یه توهم
واقعا زندگی همینه؟
شاید این زدن به سیم آخره
شاید زندگی همینه...