۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

زندگی هنوز خوشگلیاشو داره...

یه چیزایی یه وقتایی آرزوته
حالا شاید آرزو نه، اما خیلی درموردش رویا می‌بافی که اگه بشه چی می‌شه...
شاید مدت‌ها بگذره و یادت بره حتی، بعد یه روزی که نشستی و بی‌حوصله داری کارای روزمره‌‌ت رو انجام می‌دی، یهو یکی تماس می‌گیره و اون خواسته دور انجام می‌شه!
ذهنت می‌ره تو چند سال پیش، اون روزا، اون رویاها...
یا وقتی بعد چندین بار ردخواست یهو خواستت تایید می‌شه، اونم بعد چن سال، یه حس خوبی برات به وجود میاد
یه لذتی که به قول چهرازی با خودت زمزمه می‌کنی: «می خوام بت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره»
آره همین دلخوشیا و لذت‌های یهویی روزت و شاید روزهات رو بسازه
تو این روزا مابین گرفتاری‌ها و فکر و خیالای گذشته و حال و آینده، یه چیزایی هست که نگهتمیداره، یه دلخوشیای خوبی که یهو میاد، مثل؛
شنیدن یه آهنگ خوب،
دیدن یه عکس ساده و جذاب،
شنیدن یه خاطره شیرین،
خوردن یه چایی میون همهمه روز با یه دوست،
و دلخوشیای شیرین‌تری که نمی‌شه به زبون آوردشون اما هستن...

ممکنه هرروز، روز خوبی نباشه، اما چیزای خوبی هست که روزت رو خوب کنه...

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

موهای سفید

گاهی ممکنه ترس‌ها و تنهایی‌ها چنان سدی دورت ساخته باشن که نذارن هیچ‌کس نزدیکت بشه
حتی ممکنه خودت متوجه نباشی، اما رفتار ناخودآگاهت، اینو به دیگران نشون بده
ممکنه چنان دیگران رو ترد کنی که... بگذریم!

یهو یه صبح شنبه همینجوری که داری صورتت رو می‌شوری می‌بینی چقد موی سفید لای موهات دراومده و اصن حواست نبوده
از همینجاس که می‌فهمی عمرت چقدر زود می‌گذره و فرصت‌هات آب میشه
آره روزها می‌گذره و دیگه برنمی‌گرده، فقط وای به روزی که حسرت روزای ازدست رفته رو بخوری!
آدم باید یه رفیقی داشته باشه که این روزا بدون ترس از قضاوت بره بغلش کنه و بگه:
فلانی خستم، نمی‌کشم، داره می‌گذره و کاری از دستم برنمیاد... داره می‌گذره از من...
اونم محکم فشارت بده و بگه: می‌فهمم رفیق، دنیا همینه، تا بوده همین بوده، سعی کن ازینجا به بعدش رو بسازی...
سعی چیز خوبیه فقط اگه توانی براش باشه...

۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه

از یه جایی به بعد

هرچی انگیزه‌ت بیشتر باشه، بهتر و محکم‌تر پیش‌میری
و وقتی تَه بکشه به همون نسبت محکم‌تر زمین می‌خوری
جوری که شاید دیگه نتونی بلندشی

از یه جایی به بعد؛
دیگه نه توان به دوش کشیدن خاطرات رو داری نه تحمل بند زدن خودت رو
واسه همین ترجیح میدی خاطره‌ای نسازی...
شاید بهتر باشه قبل از شروع، پایان رو بازی کنی
اینجوری حداقل مسیری رو طی نکردی که بعدا مجبور بشی باهاش کنار بیای...

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

در حاشیه زندگی...

بعضی وقت‌ها یه چیزایی انقدر خوب پیش میره که منتظری هرلحظه خراب بشه
ازبس‌که همه چیز تو زندگی ما نشده!
این ترس از نشدن‌ها خیلی وقت‌ها فرصت‌ها رو ازمون می‌گیره
فرصتی که شاید دیگه تکرار نشه
فرصتی که شاید یه عمر حسرتش رو بخوریم
اما نمیشه به راحتی هم با این ترس کنار اومد
انقدر خودمون رو درگیر قید و بندهای دست‌وپاگیر کردیم یا درگیرمون کردن، که از زندگی عادی واموندیم.
نمی‌دونیم بالاخره باید برای خودمون زندگی کنیم یا برای خانواده یا مردم!!!
راستش خب بالاخره داریم تو این مملکت زندگی می کنیم نمی‌تونیم بیخیال آدما بشیم
بالاخره داریم با این خانواده زندگی مي کنیم نمیتونیم بذاریمشون کنار
نمی‌تونیم...
اینجوریه که یه دفه نگاه می کنی و می‌بینی سی‌سال از عمرت گذشته و هیچی نفهمیدی...

پ ن ۱: من به همین چیزای کوچیک دلخوشم، اینارو ازم نگیر
یه نقطه‌های کوچیکی مونده که نگهمون‌داشته

پ.ن ۲: کمن آدمایی که بفهمنت، درکت کنن، حالتو خوب کنن! اگه هستن قدرشونو بدونید

پ.ن ۳: ما خسته‌ایم آقا خسته