۱۳۹۵ مرداد ۲۳, شنبه

هفته خاکستری

امروز پاش گیر کرد به لبه در، سکندری خورد
نزدیک بود بخوره زمین، نیم‌خیز شدم که برم، ولی از اتاق رفت بیرون
تمام امروز رو آهنگ گوش دادم
فروغی، فرهاد، مهستی، هایده، جدید قدیم، همه رو شخم زدم
ترانه سوغاتی هایده رو صدبار پلی کردم
حالم خوب نبود
هنوزم خوب نیست
بعد از خوندنش، بدترم شد
میگن دل به دل راه داره
فک می‌کردم شوخیه ولی نه اگار، جدیه
دقیقا همون فکرایی که درموردش می‌کردم، اونم درموردم همون فکرا رو می‌کرد
عجب دنیایی
عجب روزگاری
عجب آدمایی هستیم
جمعه و غروب جمعه رو به معنای واقعی حس کردم امروز
شت شت
حوصله ندارم
حوصله هیچی رو ندارم
دلم می‌خواد بخوابم

پ.ن؛ نمی‌دونم اونم مث من می‌خونه یا نه (یک در میلیون) ولی نوشتم تا خالی بشم

۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

یه روزی میاد که نمی‌دونی...

امروز حال زیاد خوشی نداشتم، دلهره و اضطراب
شت انقد فکرم درگیره که تولد رفیقمو یادم رفت اول صب تبریک بگم
کلا این روزا بیشتر عصبی شدم، از هر چیز کوچیکی  بهم می‌ریزم
سعی می کنم رو کارم تاثیر نذاره ولی نمیشه
آخر وقت رفتم تو حیاط قدم زدم

یه حرفایی رو باید میزدم ولی فرصت نشد، موند رو دلم
همین حرفا خیلی سنگینی می کنه
دلم یه پیاده‌روی طولانی می خواد
می خوام برم یه جا داد بزنم

یه روزی فک می‌کردم این چیزا مسخره‌س
ولی الان که درگیرشم می‌فهمم نه خیلیم جدیه
هرچی بیشتر بدونی بدتره
شوخی شوخی جدی میشه
کلی کار نیمه‌تموم دارم
باید تمومشون کنم
ممکنه اتفاق بیوفته
نمی‌خوام یهو بشه
باید آماده باشم...

این روزها زیاد زمزمه می کنمش:
یه روزی میاد که نمی دونی که هستی
یار کی بودی و عشق کی بودی و چی هستی

۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

گیج، سردرگم، مبهوت

امروز اولین روزیه که وارد ۳۲ سالگی شدم
نمیدونم الان ۳۱ حساب میشه یا ۳۲
به قول امیر ۳۱ یا ۳۲ کی اهمیت میده؟! گور بابای دنیا
مهم اینه که حس خوبی ندارم این روزا
گیج، سردرگم، مبهوت
نمی‌دونم چم شده
دلخوشی‌ها هست، اتفاقا این روزا بیشتر می‌رم بیرون، لبخند می‌زنم، می‌رقصم، اما شاد نیستم
آدما هم هستن، اما واقعا بود و نبودشون اونقدرا تاثیری نداره
دلتنگم شاید
یه دلتنگی عجیب که نمی‌خوام به روی خودم بیارم
این روزا گیجم، نمی‌دونم چی می‌خوام
هدف مشخصی ندارم، زندگیم یه جورایی دیگه لذتبخش نیست
یه چیزایی کم داره، نمی‌دونم چی
می دونم اما نمی‌خوام بدونم
دیگه حتی واسه کارم انگیزه‌ای ندارم
این روزا مادرم خیلی اصرار می کنه بریم خواستگاری
می‌ریم اما هیچکدوم رو نمی‌خوام بشناسم، فقط دنبال بهونه می‌گردم که بگم به درد هم نمی‌خوریم
از دور خیلیا می‌گن اوضاش خوبه داره حال می‌کنه ولی از نزدیک فقط خودمم، تنها...
این روزا، ۶ قرص مختلف می خورم در روز ولی هیچ‌کدوم فایده نداره، لعنتی حتی رنگی هم نیستن!
یه زمان دلم ميخواست بتونم یه کارایی رو انجام بدم، بتونم حرفایی که دلم می‌خواد و نمی‌شه زد رو بزنم، الان می‌تونم ولی نمی‌دونم ارزشش رو داره یا نه
به هرحال هربه‌دست آوردنی آسون نیست، گاهی باید یه چیزایی رو از دست بدی
نمی‌دونم ارزشش رو داشت یا نه
این روزا درگیرم، نمی‌دونم کجام
یه کما
یه بی حسی مطلق
یه توهم
واقعا زندگی همینه؟
شاید این زدن به سیم آخره
شاید زندگی همینه...

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

خانه پوشالی

وقتی آدم در آستانه ۳۱ سالگی قرارمی‌گیره، شاید بد نباشه یه نگاه به پشت سرش بندازه و ببینه تا حالا چیکار کرده
ببینه تا اینجای زندگیش راضی بوده
اگه افسوس بخوری، اگه راضی نباشی از عمری که گذشته، ینی باختی
افسوس خوردن برای رابطه‌ای که از دست رفته بدتره
مخصوصا اگه برخلاف میلت تموم شده باشه و مجبور شده باشی
آره بعضی وقتا دست خودت نیست
مجبوری پا بذاری رو دلت و بگذری از...
مجبوری یه قسمتی از خودت رو جابذاری
.
.
میشه سعی کرد و از این به بعد رو ساخت
دل که نه ولی زندگی رو شاید...

۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

زندگی هنوز خوشگلیاشو داره...

یه چیزایی یه وقتایی آرزوته
حالا شاید آرزو نه، اما خیلی درموردش رویا می‌بافی که اگه بشه چی می‌شه...
شاید مدت‌ها بگذره و یادت بره حتی، بعد یه روزی که نشستی و بی‌حوصله داری کارای روزمره‌‌ت رو انجام می‌دی، یهو یکی تماس می‌گیره و اون خواسته دور انجام می‌شه!
ذهنت می‌ره تو چند سال پیش، اون روزا، اون رویاها...
یا وقتی بعد چندین بار ردخواست یهو خواستت تایید می‌شه، اونم بعد چن سال، یه حس خوبی برات به وجود میاد
یه لذتی که به قول چهرازی با خودت زمزمه می‌کنی: «می خوام بت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره»
آره همین دلخوشیا و لذت‌های یهویی روزت و شاید روزهات رو بسازه
تو این روزا مابین گرفتاری‌ها و فکر و خیالای گذشته و حال و آینده، یه چیزایی هست که نگهتمیداره، یه دلخوشیای خوبی که یهو میاد، مثل؛
شنیدن یه آهنگ خوب،
دیدن یه عکس ساده و جذاب،
شنیدن یه خاطره شیرین،
خوردن یه چایی میون همهمه روز با یه دوست،
و دلخوشیای شیرین‌تری که نمی‌شه به زبون آوردشون اما هستن...

ممکنه هرروز، روز خوبی نباشه، اما چیزای خوبی هست که روزت رو خوب کنه...

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

موهای سفید

گاهی ممکنه ترس‌ها و تنهایی‌ها چنان سدی دورت ساخته باشن که نذارن هیچ‌کس نزدیکت بشه
حتی ممکنه خودت متوجه نباشی، اما رفتار ناخودآگاهت، اینو به دیگران نشون بده
ممکنه چنان دیگران رو ترد کنی که... بگذریم!

یهو یه صبح شنبه همینجوری که داری صورتت رو می‌شوری می‌بینی چقد موی سفید لای موهات دراومده و اصن حواست نبوده
از همینجاس که می‌فهمی عمرت چقدر زود می‌گذره و فرصت‌هات آب میشه
آره روزها می‌گذره و دیگه برنمی‌گرده، فقط وای به روزی که حسرت روزای ازدست رفته رو بخوری!
آدم باید یه رفیقی داشته باشه که این روزا بدون ترس از قضاوت بره بغلش کنه و بگه:
فلانی خستم، نمی‌کشم، داره می‌گذره و کاری از دستم برنمیاد... داره می‌گذره از من...
اونم محکم فشارت بده و بگه: می‌فهمم رفیق، دنیا همینه، تا بوده همین بوده، سعی کن ازینجا به بعدش رو بسازی...
سعی چیز خوبیه فقط اگه توانی براش باشه...

۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه

از یه جایی به بعد

هرچی انگیزه‌ت بیشتر باشه، بهتر و محکم‌تر پیش‌میری
و وقتی تَه بکشه به همون نسبت محکم‌تر زمین می‌خوری
جوری که شاید دیگه نتونی بلندشی

از یه جایی به بعد؛
دیگه نه توان به دوش کشیدن خاطرات رو داری نه تحمل بند زدن خودت رو
واسه همین ترجیح میدی خاطره‌ای نسازی...
شاید بهتر باشه قبل از شروع، پایان رو بازی کنی
اینجوری حداقل مسیری رو طی نکردی که بعدا مجبور بشی باهاش کنار بیای...

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

در حاشیه زندگی...

بعضی وقت‌ها یه چیزایی انقدر خوب پیش میره که منتظری هرلحظه خراب بشه
ازبس‌که همه چیز تو زندگی ما نشده!
این ترس از نشدن‌ها خیلی وقت‌ها فرصت‌ها رو ازمون می‌گیره
فرصتی که شاید دیگه تکرار نشه
فرصتی که شاید یه عمر حسرتش رو بخوریم
اما نمیشه به راحتی هم با این ترس کنار اومد
انقدر خودمون رو درگیر قید و بندهای دست‌وپاگیر کردیم یا درگیرمون کردن، که از زندگی عادی واموندیم.
نمی‌دونیم بالاخره باید برای خودمون زندگی کنیم یا برای خانواده یا مردم!!!
راستش خب بالاخره داریم تو این مملکت زندگی می کنیم نمی‌تونیم بیخیال آدما بشیم
بالاخره داریم با این خانواده زندگی مي کنیم نمیتونیم بذاریمشون کنار
نمی‌تونیم...
اینجوریه که یه دفه نگاه می کنی و می‌بینی سی‌سال از عمرت گذشته و هیچی نفهمیدی...

پ ن ۱: من به همین چیزای کوچیک دلخوشم، اینارو ازم نگیر
یه نقطه‌های کوچیکی مونده که نگهمون‌داشته

پ.ن ۲: کمن آدمایی که بفهمنت، درکت کنن، حالتو خوب کنن! اگه هستن قدرشونو بدونید

پ.ن ۳: ما خسته‌ایم آقا خسته


۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

ترانه ناتموم (از سری پست‌های منتشر نشده)

یه جایی هست اونور باد
پشت صدای ماهیا
یه جایی هس پشت سکوت
پر از حیاهوی گلا

آسمونش غم نداره
ناله و اندوه نداره
...

پ.ن ۱: این پست واسه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱
یه ترانه ناتموم که احتمالا فراموش کردم تمومش کنم

پ.ن ۲: دقیقا یادم نیست که تو چه حس و حالی بودم وقتی این پست رو میذاشتم
اما به نظرم اون روزا سکوت رو ترجیح می‌دادم

پ.ن ۳: هیاهو درسته، اما اون موقع غلط نوشتم و چون قرار بود بدون تغییر منتشر کنم پستم رو، درستش نکردم :)

۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

چی شد که دوباره وبلاگمو بازکردم (جرقه)

تو پست قبلی گفتم «بعضی وقتا یه جرقه می‌تونه لحظه‌هات روعوض کنه»
آره یه جرقه، یه حس تازه که نمی‌دونی دقیقا چیه، یهو می‌بینی کلی انرژی اومده سراغت
دوس داری کارهایی رو انجام بدی که مدت‌هاست براشون وقت و حوصله نداشتی
یه حس خوب که تشویقت می‌کنه بری جلو
این می‌شه که وبلاگ قدیمیت رو بازمی‌کنی و شروع می‌کنی به خوندن
با خوندن هر پست کلی خاطره برات زنده می‌شه
کامنت دوستای قدیمی و مجازی‌ (ینی الان هرکدومشون کجان؟ چی‌کار می‌کنن؟ هنوز یادشونه اون روزها رو؟)
نمی‌دونم
هرچی هست الان حس و حالش رو پیدا کردم که دوباره بنویسم
حتی شاید برم تو بعضی وبلاگا کامنت بذارم: «وبلاگ خوبی داری به وبلاگ منم سربزن» یا «با پست فولان به‌روزم»
:)))))

به هرحال می‌ریم که برگردیم به دوران وبلاگ‌نویسی...

پ.ن: نداریم :)
.
سرخط


۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

رفت... (از سری پست‌های منتشر نشده)

رفت شاید واسه اینکه آزادتر باشه
رفت شاید واسه اینکه از من خسته شده بود
رفت شاید بهتر از من رو پیدا کرده بود
رفت شاید...
جالبه، میگه نفرین نکنی یه وقت!!!!

پ.ن ۱: قراربود پست‌های منتشر نشده رو به مرور منتشر کنم
قدیمی‌ترین پست منتشر نشده‌م این پست بود واسه ۲ آبان ۱۳۸۹

پ.ن ۲:اون روزها رو یادمه، خیلی گذشته اما یادمه، درحد خاطره تلخِ روزهای دور...

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

پس از مدت‌ها...

مدت‌ها گذشته از پایان
پایانی که اولش فکر نمی‌کردم برسه
ولی چرخید و چرخید و رسید
الان که به اون روزا فکر می‌کنم می‌بینم همون چیزایی باعث شد ازش دور بشم که شاید یه روزی آرزوش رو داشتم
همون چیزایی که شاید تو یه مملکت دیگه خیلی هم لذت بخش بود، اما اینجا نه
همون چیزایی که برای یه شروع خوبه، اما  برای یه مدت طولانی نه
یه چیزایی هست اولش که می‌دونی باهاش مشکل داری، اما به روی خودت نمیاری
میاری اما فک می‌کنی چیز مهمی نیست، فک می‌کنی می‌تونی باهاش کنار بیای
ولی به مرور می‌بینی نه به این سادگی هم نیست، نمی‌شه کنار اومد
هرچقدم بخوای خودتو گول بزنی نمی‌شه
اینجوری می‌شه که بی اختیار فاصله می‌گیری
تا یه دفه به خودت میای و می‌بینی چقد دور شدی ازش
انقد فاصله گرفتی که دیگه صداش هم به سختی به گوش‌ت می‌رسه
دیگه چاره‌ای نداری
باید بگذری
باید پا بذاری رو اونچه که ساختی
سخته ولی مجبوری
سخته ولی راهی نداری
سخته ولی اینجوری بهتره برای خودش برای آینده‌ش
سخته...

پ.ن ۱: خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بود، آخرین پستم برمی‌گشت به تنها پستی که تو سال ۹۳ نوشتم، لازم بود یه تکونی به اینجا بدم

پ.ن ۲: از نوشتن خیلی دور شدم، خیلی وقته وبلاگ‌نویسی نکردم اما می‌خوام دوباره شروع کنم و دیگه مرتب می‌نویسم

پ.ن ۳: دلم برای گودر و لایک‌خور و دوران طلایی وبلاگ‌نویسی فارسی تنگ شده، از همه بیشتر برای دوستای خوبی که مجازی بودن اما محبتشون واقعی بود

پ.ن ۴: بعضی وقتا یه جرقه می‌تونه لحظه‌هاتو عوض کنه (این میشه محور پست بعدی)

.
سر خط